در دههی ۱۹۴۰ در شهری کوچک، یک کبوتر به نام "پیتر" زندگی میکرد. او از همه پرندگان دیگر جدا بود؛ چون میخواست مسافرت کند و دنیای جدیدی را کشف کند. هر روز، پیتر به آسمان پرواز میکرد و در جستجوی ماجراهای جدید و جذاب بود.
یک روز، پیتر تصمیم گرفت تا به دور دنیا سفر کند. او پروازش را شروع کرد و به شهرها و روستاهای مختلفی سر زد. در هر جا، با پرندگان و حیوانات دیگر آشنا شد و داستانهای زیادی را به خاطر گرفت.
اما یک روز، در حین پرواز، آسمان ابری شد و باد شدیدی شروع به وزش کرد. پیتر سعی کرد که به خانه برگردد، اما گم شد و به هواپیمایی برخورد کرد. برخورد بسیار سنگین بود و پیتر آسیب جدی دید.
بعد از چند روز، پیتر به آرامی به هوش آمد. او در یک قفس درمانی بود و دیگر نمیتوانست پرواز کند. اما پیتر تسلیم نشد. او با تلاش و تمرینهای فراوان، بهبودی یافت و دوباره توانست پرواز کند.
پس از بازیابی، پیتر تصمیم گرفت که داستان ماجراهای خود را با دیگران به اشتراک بگذارد. او یک داستانگو شهرتیافته شد و هر روز داستانهایش را با کسانی که به او گوش میدادند، به اشتراک میگذاشت.
.